جدول جو
جدول جو

معنی خشم آوردن - جستجوی لغت در جدول جو

خشم آوردن
(بِ / بُ شُ دَ)
برآشفتن. عصبانی شدن. غضبناک شدن:
شیر خشم آورد و جست از جای خویش.
رودکی.
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور بلخی.
چو خشم آورم شاه کاوس کیست
بمن دست یازیدن طوس چیست.
فردوسی.
پدر وار خشم آورد بر پسر.
سعدی (بوستان).
چو خشم آری آنگه شوند از تو سیر
که از بام پنجه گز افتی بزیر.
سعدی (بوستان).
- خشم آوردن بر، عصبانی شدن بر کسی. غضبناک شدن بر کسی. توضیح: ’خشم آوردن’ با کلمه ’بر’ متعدی میشود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چشم خوردن
تصویر چشم خوردن
هدف چشم زخم واقع شدن، چشم زخم خوردن، از چشم شور آسیب دیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خم خوردن
تصویر خم خوردن
خم شدن، کج شدن، تا شدن
فرهنگ فارسی عمید
(خِ کَ دَ)
کنایه از چشم زخم خوردن. (آنندراج). چشم زخم رسیدن. (از ناظم الاطباء). هدف چشم بد شدن:
کاشکی اهل جهان اهل بصیرت بودند
چشم تا کی کسی از دیدۀ نادیده خورد.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ / طُو اَ تَ)
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام آور شدن:
با کفش ابر می ندارد پای
با دلش بحر می نیارد نام.
انوری.
رجوع به نام آور و نام آوری شود.
- نام به ابر اندر آوردن، بلندنام گشتن. شهرت جهانی یافتن. بلندآوازه شدن:
یکی نامداری بد ارژنگ نام
به ابر اندر آورده از جنگ نام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ / مِ خوا / خا دَ)
نرم کردن. چیز سفت و سخت یا خشکیده را نرم و تر و تازه کردن:
به هنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری.
فردوسی.
رجوع به نرم به معنی املس شود
لغت نامه دهخدا
(تَغْ دَ)
جنگ کردن. رزم کردن. جنگیدن. نبرد کردن:
نباشد امیدم سرای دگر
نباید که رزم آورم با پدر.
فردوسی.
بر آنم میاور که عزم آورم
به هم پنجه ای باتو رزم آورم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ رِ تَ)
مهربانی کردن. دلسوزی کردن. شفقت ورزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رحم کردن. مهربانی نشان دادن. رأفت و شفقت نمودن:
رحم نآورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان.
منوچهری.
دریاب که آسمان نمی بارد جان
رحم آرکه از زمین نمی روید دل.
انوری.
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد.
خاقانی.
و بر دوست و بیگانه رحم نیارند. (گلستان).
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است
آدمی را تن بلرزد چون ببیند نیش را.
سعدی.
، از جرم و تقصیر کسی درگذشتن. عفو کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و به کمترین گناهی عقوبت عظیم کردی و هیچ رحم نیاوردی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَوْ وُ جُ تَ)
رسم نهادن. رسم گذاشتن. آیین و طریقه ای را بنیان نهادن. وضع قاعده و قانون جدید:
خود کردن و عیب دوستان دیدن
رسمی است که در جهان تو آوردی.
سعدی.
چشمت که ریخت خون من و قصد خاک کرد
ماتم گرفته رسم سیه پوشی آورد.
آصفی شیرازی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تَ اُ دَ)
حسد بردن. رشک بردن. حسادت ورزیدن. (یادداشت مؤلف) :
بر این آب غیرت برد آب حیوان
بر این حوض رشک آورد حوض کوثر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خیا تَ)
عاشق شدن. عشق ورزیدن. عاشقی کردن. شیفته شدن: به این خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی).
هرکه می با تو خوردعربده کرد
هرکه روی تو دید عشق آورد.
سعدی.
قضاء لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
تصمیم گرفتن. اراده کردن:
بر آنم میاور که عزم آورم
به هم پنجه ای با تو رزم آورم.
نظامی.
کجا عزم راه آورد راهجوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
عرق کردن. عرق کنانیدن. (ناظم الاطباء). ادرار عرق. (یادداشت بخط مؤلف) ، به عرق کردن داشتن.
- خوی آوردن تب،تبی که به عرق کردن رسیده باشد. عرق کردن در تب. (یادداشت بخط مؤلف). تملل. (منتهی الارب) ، شرمسار کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
خوب آوردن. موافق میل آوردن. کارها بر اثر تقدیر موافق. (یادداشت مؤلف) ، تملق کردن. تملق گفتن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خوش آوردن بکسی، طبق میل او گفتن. تملق گفتن. برای تملق او گفتاری یا کرداری را بجای آوردن
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ اَ نِ / نَ دَ)
خوب آمدن مهره در بازی نرد. کنایه ازهر موافق میل آمدن حادثه ای. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ وَ دَ)
بندگی کردن. طاعت کردن. از در تکریم و تعظیم و نماز درآمدن:
خدمتش آرد فلک چنبری
بار دهد رأفت خدمتگری.
نظامی.
، عرضه کردن آنچه از سر بندگی و اخلاص و ارادت کرده شده است:
نگویم خدمت آوردیم و طاعت
که از تقصیرخدمت شرمساریم.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ)
سخن چینی کردن. بردن خبر از مکانی به مکان دیگر به جهت نمامی، سعایت کردن. غمازی کردن، اطلاع از امری دادن. کسی را با نقل خبر از امری مطلع کردن:
زیرا که درختی که مر او را نشناسی
بارش خبر آرد که بود دست نهالش.
ناصرخسرو
بارت خبر آرد از آب حیوان
برگت خبر آرد ز روی حوا.
ناصرخسرو.
خبر بیاور از ایشان بمن چو داده بوی
ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را.
ناصرخسرو.
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق
وفد منصور همی آید و رفد مرفود.
سعدی.
، پیغام آوردن:
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم بمژدگانی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(بِ قِ اَ یِ کَ کَ دَ)
خم کردن. دوتا کردن. دولا کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
گرفتش بچپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هیون گران.
فردوسی.
ستون کرد چپ را خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست.
فردوسی.
شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست.
فردوسی.
، خم شدن. خمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
خم آورد پشت سنان ستیخ.
فردوسی.
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و از زخم شد ریزریز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ / نَ دَ)
کنایه از سخن نگفتن و سکوت کردنی باشد از غایت اعراض و بی دماغی:
مستی فزود اندر سرم
خامش کنم خشک آورم
خواهی تمامش بشنوی
امشب برو فردا بیا.
مولوی (از انجمن آرای ناصری).
خشک می آورد او را شهریار
او مکرر کرد رقعه چندبار.
مولوی (مثنوی).
، اصطلاحی است در تداول حمامیان بمعنی لنگ خشک آوردن برای مشتری. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ لَ دَ)
غیظ خود را فروبردن. کظم غیظ کردن. عصبانیت خود را فرونشاندن:
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسائی مروزی
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ کَ دَ)
خشمگین شدن. غضبناک شدن:
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ و ژخ مردمان خشم آورید.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
اصطلاحی است قاب بازان را و آن خر نشستن قاب است و کنایه از بد آوردن نیز می باشد
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بچشم کردن. اعتنا به شأن چیزی کردن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(نَذذ)
گردکردن. جمع آوردن. فراهم آوردن. پیوستن:
چون سواران سپه را بهم آورده بود
بیست فرسنگ زمین پیش تو لشکرگاه.
منوچهری.
آیدفرقش بسلام قدم
حلقه صفت پای و سر آرد بهم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نام آوردن
تصویر نام آوردن
شهرت یافتن مشهورگشتن معروف گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر آوردن
تصویر خبر آوردن
سخن چینی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدمت آوردن
تصویر خدمت آوردن
بندگی کردن، طاعت کردن در تعظیم و نماز در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک آوردن
تصویر خشک آوردن
سکوت کردن بسبب اعراض و بیحوصلگی سخن نگفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحم آوردن
تصویر رحم آوردن
مهربانی کردن دلسوزی کردن شفقت ورزیدن، عفو از جرم و تقصیر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم آوردن
تصویر کم آوردن
کم آوردن کسی را. غلبه کردن بر او: (با من بر آیند یا توانند که با من کاو ندو مرا کم آرند) (افهم الغالبون کفره قریش ما را کم توانند آورد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آوردن
تصویر هم آوردن
سر... را هم آوردن، بخوبی آن را فیصله دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم خوردن
تصویر چشم خوردن
چشم زخم خوردن هدف چشم بد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم خوردن
تصویر چشم خوردن
((~. خُ دَ))
چشم زخم خوردن، هدف چشم بد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لام آوردن
تصویر لام آوردن
((وَ دَ))
حیله کردن، تزویر کردن
فرهنگ فارسی معین
به چشم آمدن، به نظرآمدن، دیده شدن، چشم زخم خوردن، چشم زده شدن، محسوس بودن، مشخص بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد